ایجاد کراهت و رمیدگی و اشمئزاز کردن: زنان و مخنثان را برگمارند تا از معشوق او حکایتهاء زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد می گویند تا دل او سرد شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
ایجاد کراهت و رمیدگی و اشمئزاز کردن: زنان و مخنثان را برگمارند تا از معشوق او حکایتهاء زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد می گویند تا دل او سرد شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
رشک بردن. حسد ورزیدن: گر باخبرستی ز پی روی تو هر شب غیرت برمی بر فلک خیره نگر بر. سنائی. بر این آب، غیرت برد آب حیوان بر این حوض، رشک آورد حوض کوثر. خاقانی. همراه من مباش که غیرت برند خلق در دست مفلسی چو ببینند گوهری. سعدی (طیبات). آفتاب و سرو غیرت میبرند کآفتاب سرو بالا میرود. سعدی (طیبات). ، غیرت و تعصب داشتن. سرباز زدن از قبول اهانت بر عرض و شرف و آبرو: اگر غیرت بری با درد باشی وگر بی غیرتی نامرد باشی. نظامی. به دیگر نوع غیرت برد بر یار که صاحب غیرتش افزود در کار. نظامی. گرچه غیرت بردن از عاشق نکوست غیرت معشوق دایم بیش از اوست. عطار. از دوستی که دارم و غیرت که میبرم خشم آیدم که چشم به اغیار میکنی. سعدی (بدایع)
رشک بردن. حسد ورزیدن: گر باخبرستی ز پی روی تو هر شب غیرت برمی بر فلک خیره نگر بر. سنائی. بر این آب، غیرت برد آب حیوان بر این حوض، رشک آورد حوض کوثر. خاقانی. همراه من مباش که غیرت برند خلق در دست مفلسی چو ببینند گوهری. سعدی (طیبات). آفتاب و سرو غیرت میبرند کآفتاب سرو بالا میرود. سعدی (طیبات). ، غیرت و تعصب داشتن. سرباز زدن از قبول اهانت بر عرض و شرف و آبرو: اگر غیرت بری با درد باشی وگر بی غیرتی نامرد باشی. نظامی. به دیگر نوع غیرت برد بر یار که صاحب غیرتش افزود در کار. نظامی. گرچه غیرت بردن از عاشق نکوست غیرت معشوق دایم بیش از اوست. عطار. از دوستی که دارم و غیرت که میبرم خشم آیدم که چشم به اغیار میکنی. سعدی (بدایع)
مرکوب و برنشست خویش کردن اسبی یا استری یا پیلی و مانند آن را. سوار شدن مرکوبی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : برون تاخت گرشاسب چون نره شیر یکی بور چوگانی آورد زیر. اسدی. - به زیر اندرآوردن، سوار شدن: یکی زنده پیلی چو کوهی روان به زیر اندرآورده بد پهلوان. شهید (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زیر اندرآوردن، سوار شدن مرکوبی را: به پیش اندر آمد زریر دلیر سمند بزرگ اندرآورده زیر. فردوسی. زمانی بر اینسان همی بود دیر پس آن بارگی اندرآورد زیر. فردوسی. ، مغلوب کردن. زبون کردن. شکست دادن. مطیع کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بود رسم و آیین مرد دلیر که آرد به آهستگی شیر زیر. فردوسی. بخندید شنگل بدو گفت خیز چو زیر آوری خون ایشان بریز. فردوسی. زبون کردش اسفندیار دلیر به کشتیش آورد سهراب زیر. اسدی. بجنگ آن دشمن فرستادی تا مصاف کردی و مخالف را زیر آوری. (راحهالصدور راوندی). - به زیر آوردن، مغلوب ومطیع و پایمال کردن: و گر مهر بر خسته شیر آورد همان شیر او را به زیر آورد. فردوسی. - به زیر اندرآوردن، مغلوب و زبون کردن: شما ششهزارید و من یک دلیر سر سرکشان اندرآرم به زیر. فردوسی. ز آهنش نیزه است وپولاد تیر میان تنگ و پیل اندرآرد به زیر. اسدی. - زیر اندرآوردن، زبون و مطیع کردن: نبیرۀ منوچهر شاه دلیر که گیتی به تیغ اندرآورد زیر. فردوسی. چو زد چنگ و گور اندرآورد زیر بزد بانگ بر باره گرد دلیر. اسدی. جدا هر یک اسبی چو غرنده شیر به خم کمند اندرآرند زیر. اسدی. ، تسلیم کردن. مطیع و فرمانبردار کردن: فرمود که به قلعۀ کوزا شوند و کوتوال به زیر آورند. بحکم فرمان آنجا شدند و کوتوال به زیر آمده قلعه به ایشان سپرد. (تاریخ طبرستان) ، پایین آوردن. (از فرهنگ فارسی معین) ، متصرف شدن. پی سپر کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - به زیر اندرآوردن، پی سپر کردن: وز آن سوی قیصر بیامد ز روم ز لشکر به زیر اندرآورده بوم. فردوسی (یادداشت ایضاً)
مرکوب و برنشست ِ خویش کردن اسبی یا استری یا پیلی و مانند آن را. سوار شدن مرکوبی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : برون تاخت گرشاسب چون نره شیر یکی بور چوگانی آورد زیر. اسدی. - به زیر اندرآوردن، سوار شدن: یکی زنده پیلی چو کوهی روان به زیر اندرآورده بد پهلوان. شهید (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زیر اندرآوردن، سوار شدن مرکوبی را: به پیش اندر آمد زریر دلیر سمند بزرگ اندرآورده زیر. فردوسی. زمانی بر اینسان همی بود دیر پس آن بارگی اندرآورد زیر. فردوسی. ، مغلوب کردن. زبون کردن. شکست دادن. مطیع کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بود رسم و آیین مرد دلیر که آرد به آهستگی شیر زیر. فردوسی. بخندید شنگل بدو گفت خیز چو زیر آوری خون ایشان بریز. فردوسی. زبون کردش اسفندیار دلیر به کشتیش آورد سهراب زیر. اسدی. بجنگ آن دشمن فرستادی تا مصاف کردی و مخالف را زیر آوری. (راحهالصدور راوندی). - به زیر آوردن، مغلوب ومطیع و پایمال کردن: و گر مهر بر خسته شیر آورد همان شیر او را به زیر آورد. فردوسی. - به زیر اندرآوردن، مغلوب و زبون کردن: شما ششهزارید و من یک دلیر سر سرکشان اندرآرم به زیر. فردوسی. ز آهنش نیزه است وپولاد تیر میان تنگ و پیل اندرآرد به زیر. اسدی. - زیر اندرآوردن، زبون و مطیع کردن: نبیرۀ منوچهر شاه دلیر که گیتی به تیغ اندرآورد زیر. فردوسی. چو زد چنگ و گور اندرآورد زیر بزد بانگ بر باره گرد دلیر. اسدی. جدا هر یک اسبی چو غرنده شیر به خم کمند اندرآرند زیر. اسدی. ، تسلیم کردن. مطیع و فرمانبردار کردن: فرمود که به قلعۀ کوزا شوند و کوتوال به زیر آورند. بحکم فرمان آنجا شدند و کوتوال به زیر آمده قلعه به ایشان سپرد. (تاریخ طبرستان) ، پایین آوردن. (از فرهنگ فارسی معین) ، متصرف شدن. پی سپر کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - به زیر اندرآوردن، پی سپر کردن: وز آن سوی قیصر بیامد ز روم ز لشکر به زیر اندرآورده بوم. فردوسی (یادداشت ایضاً)
به گیر آوردن. در تداول عامه، به دست آوردن. یافتن. دسترس یافتن. دست یافتن. پیدا کردن: خبش، جمع کردن و به گیر آوردن از اینجا و آنجا. (منتهی الارب). - امثال: مگر جهود گیر آورده اید ؟ بر جهود دست یافته اید؟ ، مقید کردن. اسیر کردن. (یادداشت به خط مؤلف)
به گیر آوردن. در تداول عامه، به دست آوردن. یافتن. دسترس یافتن. دست یافتن. پیدا کردن: خَبَش، جمع کردن و به گیر آوردن از اینجا و آنجا. (منتهی الارب). - امثال: مگر جهود گیر آورده اید ؟ بر جهود دست یافته اید؟ ، مقید کردن. اسیر کردن. (یادداشت به خط مؤلف)
رشک بردن و رقابت کردن. غیرت داشتن. (ناظم الاطباء). غیرت بردن. غیرت آوردن. رجوع به غیرت و غیره شود، حفظ ناموس کردن. (ناظم الاطباء). تعصب و حمیت داشتن. رجوع به غیرت و غیره شود
رشک بردن و رقابت کردن. غیرت داشتن. (ناظم الاطباء). غیرت بردن. غیرت آوردن. رجوع به غیرت و غَیرَه شود، حفظ ناموس کردن. (ناظم الاطباء). تعصب و حمیت داشتن. رجوع به غیرت و غَیرَه شود